آمار بهانه اهل تاریکی.مبنای تو آزادی - کشش
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کشش

مرد آمد. و ساعت ها با لاله صحبت کرد. لاله را با آن همه حرف های به ظاهر قشنگ خودش تنها گذاشت. و رفت. و انگار دنبال لاله ای دیگر می گشت. فردای آن روز دو باره آمد. لاله را نوازش می کرد و حرفهای دی روز را زیباتر بیان می نمود. می گفت:«مرگ از آزاد نبودن به تر است.» قفس را می کوبید و رهایی را تجلیل می کرد. طوری حرف می زد انگار خودش برای آزادی مرده است و این روح اوست که دارد حرف می زند. همه حرفهایش البته قشنگ بود و دلچسب. رویایی و عارفانه. اما وقتی به مرحله عمل می رسید... نه این که اهل عمل نباشد و پای حرفش نایستد. نه. اما می فهمیدیم که نه می داند آزادی چیست نه قفس. عزت و ذلت را قاطی کرده بود و مرگ را از خود کشی تمییز نمی داد.

مثل کسی که ما را به بهانه شنا روی صندلی های اتوبوس کویر می نشاند. از گرمای جنگل بد می گفت و خنکای کویر را به رخمان می کشید. می دانست در کویر وقتی گرما کم می شود که همه جا را ظلمت گرفته است. می دانست خنک می شوی اما سیاهی نمی گذارد قدم از قدم بر داری. آن هم با سرمای افراطی کویر. اما به روی خود نمی آورد. سرمای شبانه کویر در نظر او آزادی است و آب و هوای خوش جنگل ذلت. می گفت:«استبداد درختان را ببین که چشم های ما را فقط به سوی خودش جلب می کند. با دیکتاتوری نمی گذارد جای دیگر را ببینیم.» باید به او گفت:«آخر تو فکر می کنی کویر و سرمای ظلمت زده او به تر از نسیم های خوش بوی جنگل است که هر بار اسانس برگ و میوه ای جدید را به مشام می رساند؟ آیا از طوفان های شن خبر داری؟ آیا بی آبی کویر را به جای دریا به مردم غالب می کنی؟ گنجشک را جای قناری؟ مگر نمی گفتی که عاشق دریایی؟ مگر نمی گفتی که دوست داری پر کاه باشی؟ سبک سبک، آماده پریدن؟ کویر پا بندت می کندها. مگر نمی گفتی جنگل شوق مرا به بهشت زیاد می کند؟ کویر حالت را از زندگی به هم می زندها. آخر چی تو را از عقایدت این قدر دور کرده؟!

مرد را می گفتم... آری... آمده بود تا لاله را از ریشه جدا کند و لاله هم راضی شده بود و می خواست که آزاد! باشد. نمی دانست آزادی یعنی رشد. رشد یعنی رسیدن به حقیقت خود. رسیدن به حقیقت خود یعنی رفتن تا به خدا. و خدا یعنی... . باید همه را با هم تعریف کرد و اگر نه دست غیر می آید و این واژگان مقدس را برای تعاریف خود انتخاب می کند. و بعد لاله ها را این گونه از خاک جدا می کند. می گوید:« آزاد باش. مرا ببین چه گونه راه می روم و در بند خاک نیستم.» لاله ها هم نمی دانند. فریب می خورند و چندی بعد پژمرده می شوند.

رشد را از تعریف خود جدا می کنند. و لاله را از جای خود. پدرم می گفت اگر کسی بخواهد پالان خر را در شهر بفروشد. نمی گوید:« پالان دارم...» می گوید:« کت جدید آوردم... بدو...بدو...» این ها حتی "جدید" را هم نمی گویند. حرف های خود را در قالب های دینی و زیبا به خورد مردم می دهند. آمپول بی هوشی را بعد از شکلات تزریق می کنند. می گویند:« کویر خوب است. خنک.» اما نمی گویند هر ظلمتی در هر جایی باشد برای اهل تاریکی خنک و دلچسب است. ولی من می گویم. خودشان ظلمت زده اند. تو را نیز می خواهند به ظلمت بکشانند. باید تاریک کنند. تو را نیز. دل تو را نیز. و واژگان مقدس تو را نیز. چون تو او را و بقیه را به نور می خوانی.

جنگلا؛ تو را دیکتاتور می نامند چون کویر و شب های سردش را مظهر آزادی. تو و زندگی زیر شاخه های تو را ذلت می خوانند. زیرا آفتاب سوزان کویر و رمل های متزلزلش را عزت. لاله من؛ رشدت بر خاک را نمی توانند ببینند. می دانند تکیه تو بر خاک است. تکیه گاهت را می گیرند. می گویند:« آزادی نداری. حق رشد نداری.» تو سبز می شوی نمی توانند خود را نگه دارند .می دانند از سبز خوشت می آید.(آخه قیدیما وختی می خاستن برن شیکار خرگوش. صدای هویچ در می آوردن. تا خرگوش بیاد و بگیرنش.) اما "احمق ها فکر کردند این جا هم گرجستان است." می گویند:« آزاد نیستی.» اگر بله قربان بگویی از رشد می افتی. مقاومت کنی متهم به دیکتاتوری می شوی.

هدف تو چیست؟ رشد یا عدم اتهام؟ مبنای تو؟ پس آزاد باش. بگذار دیکتاتور بنامندت کسانی که ذلت را عزت و عزت را ذلت می دانند و به خورد مردم می دهند. آزاد باش. بگذار سنگت بزنند. لاله باش. بگذار خون تو را آنان که مهاجمانِ رشدند بریزند. رشد هدف توست. آزادی وسیله ات.



  • نوشته شده در  دوشنبه 88/11/5ساعت  3:40 عصر  توسط جواد و علی 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    بچه ها پشت معبر گیر کردن...
    مدرس به ما درس داده!
    کهیعص
    خیال پردازان
    ابکی علی یوم البکا
    عالم با عمل
    خدا میخواهیم
    [عناوین آرشیوشده]