آن روزها دروازه شهادت داشتیم و حالا معبری تنگ ، برای شهید شدن هنوز هم فرصت هست ، دل را باید صاف کرد.
امام خامنه ای روحی فداه
.................................................
آقا!
باتومم رو گم کردم. دعام مستجاب نمیشه. سلاحم گم شده آقا!
سلاح شما،دعای شما ردخور نداره! برایم بخوانید:
اللهم اغفرله الذنوب التی تحبس الدعا
برایمان دعاکنید :
دلها صاف شه!معبر باز شه! بشه قد یه دروازه!
بچه ها پشت معبر گیر کردن...
غریبند...!
همه به دنبال فرصت!
سید حسن! سرسلامت به گور نمیبری ولی شفای تاریخ را موجب میگردی...
مدرس! با شنیدن این سخن جان گرفتی؟سید حسن این را که به تو گفت؟
میرزا جهانگیر خان قشقایی نبود؟ مدرس ! ملت ما مرهون فداکاری های توست?...
شفای تاریخ ولایت یک فقیه بر ما بود
مگر این نیست دیانت و مگر همین نیست سیاست
مدرس امام ما را دیده بودی؟ تو را بسیار دوست داشت! میگفت:
شهید بزرگ ما مرحوم مدرس که القاب برای او کوتاه و کوچک است
میفرمود: مجلس منتظر بود که مدرس بیاید!?
مدرس سری به مجلس ما بزن !
اینها نهیب های تو را میخواهند.
.
.
.
در آخر سید حسن مدرس! طلب شفاعت:
اگر گوشه ای از دیانتم بوی سیاست نمیداد مرا ببخش !
اگر مطلب سیاسی ای دینی نبود اگر دینی ای سیاسی نبود!
مدرس!حتی من در آن مطلبی که برای زیارت مشهد الرضا نوشتم
، یاد کوچه ی خامنه ای ها بودم ...
من پایم را جای پای آقا میگذارم.
من حتی شماره پایم را هم با او چک میکنم
که نکند انگشتانم دور انداختنی باشد!
... برای کوتاهی هایمان
شفیع ما باش پیش روح الله!
............................................................................
?- صحیفه نور ج ?? ص??
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند ...
هر کس میخواد بره میاد و حلالیت میخواد
آخه کی جرأت داره زائر آقا رو حلال نکنه ...
میان نمک بپاشن به زخمت مخصوصا اگه کربلا ندیده باشی ...
خیلی وقت بود که دیگه مثل قدیم هوس کربلا به سرم نزده بود
مثل آنموقع که تفأل به قرآن زدم ، آمد کهیعص ...
ولی حالامیترسم ، میترسم سحر بوی سیب حرم رو حس نکنم
ولایت یعنی اینکه تو کربلا با بوی سیب خودت را سیراب کنی
یعنی شب جمعه حرم باشی تا با مادرت همنفس بشی
یعنی زیر قبه دعای فرج بخوانی...
ولایت یعنی ادب گلدسته های عباس!
یعنی راز دست بردن عباس به آب ...
ولایت یعنی کربلا یعنی پسندم آنچه را جانان پسندد
یعنی گذشتن از همه چیز حتی از حرم که کربلا حرم حق است...
میدانی چرا زائر کربلا بهشتیست؟! آخر کرب و بلا بصیرت میدهد و صبر
مامور قبض روح خدا دور ما نگرد
ما کربلا ندیده به تو جان نمیدهیم
ما سر از راز این نگاه ها در نمی آوریم
این سکوت سنگین نفس سایه نشینان بازار کوفه را بریده
... باید صحبتی بشود :
ــ پیش روی خود پیر مردی را می بینم که پیشانی بلند
و بی مویی دارد و در کنار دارالرزق خربزه میفروشد و
میبینم که او را به جرم دوستی اش با اهل بیت نبوت
در همین کوفه به دار میزنند و دست و پایش را می برند
ــ و من مردی را میبینم که صورتی سرخ دارد و گیسوانی
آویخته بر شانه هایش . او برای یاری فرزند رسول خدا از
خانه و کاشانه اش در کوفه می گریزد و راه دشت کربلا
میپوید اما پس از چندی سرش را در همین کوچه ها
میگردانند.
میثم و حبیب در خم کوچه ها ناپدید میشوند
...
زمزمه ها بالا میگیرد:
یاران علی خیال پردازند!
خدایا ما را خیالاتی کن
لب گزیده ـ گریان بود...
لب هایش ، لب به اعتراف گشوده بودند:
آن روز بهنگام گناه خندان بودیم.
حاج آقا وخانم از قم بر میگشتند میانه ، تعطیلات درسی بود.
از قم چای خوب تهیه کرده بودند. آنوقتها یعنی دوران طلبگی حاج آقا چای گران بود.
... بین راه که پیاده شدند بعد فراقت از نماز دیدند کیسه ی چای نیست.
حتما دزدیده بودند. خانم هم ناراحت بود ، گفت:
_ حرامشان باشه
آقا گفتند:
_ نه ، حلاش باشه
_ حاج آقا ! این چایی دیگه تو میانه پیدا بشو نیست
اگه هم باشه قیمتش خیلی بالاست
حالا شما میگید حلالش؟!
حرامش باشه.
صدای آقا با عصبانیت هم بالا نمیرفت ...
آقا بلند و متأثر گفتند:
_ چه کنم خانم؟ حروم بخوره؟
سالها بعد آیت الله احمدی میانجی را ولی اش عالم با عمل خواند
یارانش درآمدند چون ذوالنون را گریان یافتند گفتند:
سبب چیست گریه را؟
گفت:
دوش چشمم در سجده به خواب شد. دیدم خدا را که گفت:
خلق را بیافریدم به ده جز شدند.
عرضه کردم بر ایشان دنیا را
نه جز به آن روی نهادند.
باقی بر ده جز شد.
بهشت راعرضه کردم.
نه جز از آن روی به بهشت نهادند.
سپس دوزخ پیش باقیشان آوردم.
نه از دهشان روی برتافتند و رمیدند.
یک جز ماند ، پس گفتم:
بندگان من ! به دنیا نگاه نکردید و به بهشت میل
و چون از دوزخ نهراسیدید آیا در طلب چه اید؟
همه سر برآوردند و گفتند:
انت تعلم ما نرید
تو میدانی چه میخواهیم