که دیده زیر زمین باغ خزانی را
نهان تر از سفر ریشه ها جهانی را ؟
و باد ، گرد همین خاکریز می پیچد
مگر که فاش کند قصّه نهانی را
که گفته خاک ، کم از آسمان بها دارد ؟
ببین در آینه خاک آسمانی را !
***
و دشت ، ساکت و ژرف است ، مثل اقیانوس
که شب به سینه فرو خورده کهکشانی را
چه قدر مادرِ او چنگ زند به سینه خاک
ولی نیافت از آن سوخته ، نشانی را
ولی نیافت مگر چند تا گلوله سرد
ولی نیافت مگر مشت استخوانی را
***
سپس در آن طرف دشت ، لاله ای را دید
که یافت بر اثرش باغ ارغوانی را
به سوی شهر مه آلود می کشند ، غروب
ز دشت سوخته ، از لاله کاروانی را
ببین کرامت او که پرورش داده است
به خون جمجمه اش ، لاله جوانی را .