با رنگ و بویت ای گل، گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان، آبی به جو ندارد
از عشق من به هر سو، در شهر گفت و گویی ست
من عاشق تو هستم، این گفت و گو ندارد
دارد متاع عفت، از چارسو خریدار
بازار خودفروشی، این چار سو ندارد
جز وصف پیش رویت، در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی، گل پشت و رو ندارد
محراب ابروانت، خواند نماز دل ها
آری بمیرد آن دل، کز خون وضو ندارد
گر آرزوی وصلش، پیرم کند، مکن عیب
عیب است از جوانی، کاین آرزو ندارد
در تار طر? شب، تا روی روز بنهُفت
دل نیست کاو تعلق، با تار مو ندارد
سوزن ز تیر مژگان، وز تار زلف نخ کن
هر چند رخن? دل، تاب رفو ندارد
او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد
با شهریار بی دل، ساقی به سر گرانی ست
چشمش مگر حریفان، می در سبو ندارد
نوشته شده در سه شنبه 88/8/5ساعت 9:1 عصر  توسط جواد و علی
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ