که دیده زیر زمین باغ خزانی را
نهان تر از سفر ریشه ها جهانی را ؟
و باد ، گرد همین خاکریز می پیچد
مگر که فاش کند قصّه نهانی را
که گفته خاک ، کم از آسمان بها دارد ؟
ببین در آینه خاک آسمانی را !
***
و دشت ، ساکت و ژرف است ، مثل اقیانوس
که شب به سینه فرو خورده کهکشانی را
چه قدر مادرِ او چنگ زند به سینه خاک
ولی نیافت از آن سوخته ، نشانی را
ولی نیافت مگر چند تا گلوله سرد
ولی نیافت مگر مشت استخوانی را
***
سپس در آن طرف دشت ، لاله ای را دید
که یافت بر اثرش باغ ارغوانی را
به سوی شهر مه آلود می کشند ، غروب
ز دشت سوخته ، از لاله کاروانی را
ببین کرامت او که پرورش داده است
به خون جمجمه اش ، لاله جوانی را .
خیلی گشته بودیم ، نه پلاکی ، نه کارتی ، چیزی همراهش نبود.لباس فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه به دکمه پیراهن نظرم را جلب کرد . خوب که دقت کردم ، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده .خاک وگل ها را پاک کردم ، دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم . روی عقیق نوشته بود:
«به یاد شهدای گمنام»