آمار دین - کشش
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کشش

بسمه تعالی

روستا

اغلب مردم پستان های بزهای شیرده را با کیسه ای می پوشانند. می خواهند خودشان بدوشند و بنوشند. اصلا فکر نمی کنم روستاییان هم به بلای خود خواهی شهریان دچار شده اند. آن ها نمی خواهند بزبچه ها زیاده روی کنند. هیچ از شهر به آنجا نشت و نفوذ نکرده بود مگر ما. ما که چند ساعتی است تعجب مردم را برانگیخته ایم. وقتی در کوچه ها با قیافه ی بی عضله و صورت آفتاب ندیده راه می افتم چشم زن هایی که دور هم مشغول پاک کردن سبزی هستند به سمتم بر می گردد، کمی جلوتر بی مهابا به بچه ها سلام می کنم. کنار جوی مردی در گیر موتورش، مبهوت نگاهم می کند. سلامی با محبت پرت می کنم او هم دستش را اما با محبت تر از من بالا می آورد. دمش گرم اما این جواب سلام نیست.

کوچه ها تمام می شوند. کوه که خیلی وقت است ما را دعوت می کند این بار پایش را نشانم می دهد. من هم دعوتش را اجابت می کنم. کوه ها و تپه ها و مشتریان هر روزشان خوب از زندگی را ضی اند. مشتری هایی که از سحر آمده اند. بزبچه ها بیش از اینکه علف و گیاه بخورند بازی می کنند. مادر هاشان سرشان به خوردن گرم است . غافل از اینکه بچه هاشان روی تخته سنگ ها می دوند یا روی برادرشان! گوسفند ها اما نمی دانند برای چه آمده اند. آمدند تا بخورند یا پشت هم راه بیافتند. بی چون و چرا. بی علامت سوال! حتی بدون همین علامت تعجب. بزبچه ها شرفمندتر از گوسفند های عوام الرفتارند. خواصند برای خودشان. اما غریب. هیچ گوسفند عوام الرفتاری ازشان تبعیت نمی کند.

چوپان را که سیر می کنم دهان تعجبم باز می شود. تکیه داده به تخته سنگی و کتابی در دست. آرام نشسته است. جلواش یک ترکه است برای راندن دام ها. خبری از نی و کلاه نمدی نیست. سلام می کنم. البته دهان تعجبم را دیگر بسته ام. صورت تیغ انداخته اش را ریشو فرض می کنم. شاید 25 ساله باشد. امتحان دارد. شیمی. بچه هم دارد. 2 تا دختر. پدرش سال 70 با قبیله اش جنگیده است. از تفکر قبیله ای بدش می آید. اما پدرش- بنده خدا- هنوز در گیر آن جنگ 3 ساعته است. کشته شدن برادر چوپان سالهاست پدر را به فکر واداشته است. با تپان به قول چوپان زده اندش. اصلش تپانچه بوده اما نمی دانم چرا آنرا با "چه" کوچک نمی کنند. شاید چیزی که با آن به جان هم افتاده بودند تپان بوده نه تپانچه. چیزی شبیه تانک. 15 نفر کشته بگیرد. و 5 خانوار را به این سوی کوه بکشاند. اما آنچه که آنها را به این روز انداخته است تپان نبوده که تفکر قبیله ای است. از قبیله و تفکر قبیله ای جدا شده بود. دیگر چوپان مطمئن بود پدرش به خاطر یک دختر یا یک اسب، به خاطر یک بز یا کمتر از آن به جان قبیله هم سایه نمی افتد. و چوپان خوب حواسش را جمع می کند تا کشته شدن گوسفندی و اتهام او به بی توجهی از سوی روستا باعث در گیری پدرش با روستا نشود. تفکر قبیله ای دقت او را بر انگیخته است. خواهری ناتنی دارد که با مادرش بد رفتاری می کرد. زنهای روستا او را بد نگاه می کردند. تحویلش نمی گرفتند. وقتی که بزرگ روستا می خواست با او صحبت کند. پدر نگذاشته بود و چند ماهی هم خود به مسجد نمی رفت. تفکر قبیله ای.

آفتاب آرام بر کوه می سرد. کم کم غروب می شود. مسجد به خوبی در مرکز روستا ساخته شده است. رو به قبله و با سنگ های سرامیک. آفتاب آجر و سنگ و بتن و هر آنچه غیر سرامیک است را دچار تغییر رنگ می کند. مردم خوب راه حل را پیدا می کنند. مشکل در یافتن مسئله است. آنچه باعث مشکلات دیگر است. این البته شهریان را هم می آزارد. اما شهریان هم هنوز دنبال پیدا کردن مسئله نیستند بل که دنبال مشکل اند تا بزرگش کنند. مسجد یک عکس ندارد. ساعت هم. چشم می چرخانم قفسه ای به هم  ریخته و خراب چند قرآن و مفاتیح را در خود جای داده است. با خود طلبه ای هم راه داریم که از عمامه گذاری اش 2 ماه بیش نگذشته است. جوان است و کاری. مردم روستا از او می خواهند که نماز بخواند. و او قبول می کند. بعد از نماز می ایستد و مسئله می گوید:بر هر کسی که بلغ شده و عاقل است. دیوانه نیست. واجب است از یک مجتهد تقلید کند. یعنی... مسئله حاج آقا سر و صدایی در روستا بر انداخته است. او معتقد است در محیط دارای جو مشود کاری را که در راستای جو است به خوبی پیش برد. و بعد از فتنه مثال می زند که همه افتادند دنبال فتنه و گوش به آقا شدند. می گفت: چند روز بعد جو خمس و زکات را می اندازم. و انداخت و گرفت. محل اسقرار ما تبدیل به دفتر پاسخ به مسائل شرعی شده بود. در حین باز گشت، کوچه های خلوت را می دیدم که دیگر زن ها بساط سبزی را جمع کرده و منتظر شوی هاشان بودند تا حاج آقا و اسامی مراجع را رها کنند و پیششان بروند. مردم روستا بعد از نماز بدون فاصله شام می خورند و سپس خوابند. فرهنگ بوق سگی غرب را نه شنیده اند و نه خوش دارند بشنوند. زود می خوابند و سحر مال آن هاست. سحری که تمام انرژی از آنش است. این جمله حاج آقا بود. سحر که می شود حاج آقا بیدارم می کند و بی توجه به آن که بیدار شده ام یا نه. شروع می کند به نماز. بعد از نمازش به تمسخر می پرسم: اذان گفته اند؟ می گوید: می گویند. تعجب می کنم و می پرسم: می گویند؟! جواب می دهد:می گویند. و بلند می شود و:الله اکبر

برای وضو به حیاط می روم. سفیده صبح در حال از بین رفتن است. بعد از نماز به پیشنهاد حاج آقا برای تماشای طلوع آفتاب به کوه می رویم. حاجی چند نان و خرما بر می دارد. بین راه صدایی آرام در گوشم می پیچد بر می گردم. گله گوسفندی در 200 متری ما در حال حرکت است. حاج آقا ابرو بالا می اندازد و سر تکان می دهد که یعنی حال کردی سحر مال آنهاست. البته ما 200 متری از سحر را تصاحب کرده بودیم. طولی نکشید که همه دشت را بوی بز و گوسفند می گیرد. طلوع را می بینم. دزدکی. سحر مال آن هاست. برکت هم. تن سالم هم که حالا چوپان و گله اش 500 متری از ما جلو افتاده اند. چوپان را می بینم. دوباره کتاب در دست. آخر همه با گله اش بالا می آید. انگار او طلوع می کند از بس که از دیدنش خوشحال می شوم. بعد از سلام علیک. کتابش را باز می کند سوالی از حاج آقا می پرسد: حاج آقا؛ مرجع شما کیست؟ حاج آقا: می گم اما دلیل نمی شود تو از من تقلب کنی ها... می پرم وسط : راستی چرا از همه دیر تر آمدی؟ چوپان: فردا امتحان دارم کمی خانه درس خواندم بعد آمدم. سحر مال آن هاست.

×××

بر می گردیم به روستا. بچه ها مشغول بازی اند و مادران به بهانه ای دیگر دور هم جمع شده اند. هر کدام به حاج آقا سلام می کنند دندان هاشان بیرون می زند.

یکی از پیرزنهای روستا دبه ای کوچک از شیر می آورد. شیر بز است. بسیار مقوی است. پاک است. دست پیر زن هم. این ها را پیر زن همین طور اتو کشیده می گوید. عبای حاج آقا را می گیرد و برای دعا التماس می کند. حاجی هم دعایش می کند. الهی آمینی می گویم پیر زن هم بلند می گوید : پیر شی مادر.

حال اصلا درست نیست که با بستن کیسه ای به پستان بز ها آن ها را به خود خواهی متهم کنیم.



  • جهادی، بصیرت، دین
  • نوشته شده در  دوشنبه 89/1/16ساعت  8:38 عصر  توسط جواد و علی 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    بچه ها پشت معبر گیر کردن...
    مدرس به ما درس داده!
    کهیعص
    خیال پردازان
    ابکی علی یوم البکا
    عالم با عمل
    خدا میخواهیم
    [عناوین آرشیوشده]