ما سر از راز این نگاه ها در نمی آوریم
این سکوت سنگین نفس سایه نشینان بازار کوفه را بریده
... باید صحبتی بشود :
ــ پیش روی خود پیر مردی را می بینم که پیشانی بلند
و بی مویی دارد و در کنار دارالرزق خربزه میفروشد و
میبینم که او را به جرم دوستی اش با اهل بیت نبوت
در همین کوفه به دار میزنند و دست و پایش را می برند
ــ و من مردی را میبینم که صورتی سرخ دارد و گیسوانی
آویخته بر شانه هایش . او برای یاری فرزند رسول خدا از
خانه و کاشانه اش در کوفه می گریزد و راه دشت کربلا
میپوید اما پس از چندی سرش را در همین کوچه ها
میگردانند.
میثم و حبیب در خم کوچه ها ناپدید میشوند
...
زمزمه ها بالا میگیرد:
یاران علی خیال پردازند!
خدایا ما را خیالاتی کن